مامان فارغ التحصیل شد
سلام عزیزم چند ماه که به خاطر مشغله زیاد خاطراتت رو ننوشتم اما لحظه لحظه ش رو تو ذهنم دارم تا انشاالله سر فرصت بیام و برات تعریف کنم. چند ماهی که گذشت برای هر سه تامون خیلی سخت و نفس گیر بود. من به شدت درگیر تموم کردن تزم بودم و اکثر اوقات تا ٤ صبح بیدار بودم و کار می کردم و بابایی هم باید پروژه ایی رو که داشت آماده ی تحویل می کرد. حتی تو اوج کاراهای من هم مجبور شد دو بار به فیلد بره. تازه مدت ها بود منتظر دعوت دانشگاه برا مصاحبه ی جذب هیئت علمی بود که از قضا اونم درست با مشخص شدن تاریخ دفاع من بختش باز شد و دقیقا یک روز قبل از دفاع من به مصاحبه دعوت شد. خیلی سخت بود روزی که من باید برای پرزنت آماده می شد...
نویسنده :
مامی
3:57